امام علی (ع)
زندگی کردن با مردم این دنیا
همچون دویدن در گله اسب است.
تا می تازی با تو می تازند.
زمین که خوردی،
آنهایی که جلوتر بودند هرگز
برای تو به عقب باز نمی گردند.
و آنهایی که عقب بودند،
به داغ روزهایی که می تاختی
تورا لگد مال خواهند کرد!
در عجبم از مردمی که
بدنبال دنیایی هستند که روز
به روز از آن دورتر می شوند
و غافلند از آخرتی که روز
به روز به آن نزدیکتر می شوند
این متن اولین مطلب من است که در تاریخ 14 اردیبهشت 1397 شروع نموده
مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!
اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.
همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.
google-site-verification: googled8e3cc174493362e.html
روزی به پدرم اصرار کردم که من میخوام رانندگی با موتور رو یاد بگیرم تقریباً 11 سالم بود پدرم گفت باشه وقتی رفتیم صحرا اونجا بهت موتور رو میدم.رفتیم صحرا چغندر قند کاشته بودیم اونها رو آبیاری کردیم تا کارمون تموم شد من دویدم سراغ موتور و اونا برداشتم و سوار شدم اما پاهام به زمین نمی رسید پدر عزیزم اومد پشتم نشست گفت کلاچ رو بگیر و بزن دنده منم همین کار رو با ذوق و شوق خاصی انجام دادم و یواش یواش حرکت کردیم. کوچهای که داخلش تمرین میکردیم باریک بود و خاکی تا اینکه به پل کوچیکی که پدرم درست کرده بود رسیدیم قبلش پدرم گفت حواست باشه روی پل نایستی منم گفتم باشه بابا چون پل باریک بود و جوب آب زیرش میرفت وقتی رسیدیم روی پل من هل شدم و کلاچ رو یهو ول کردم موتور خاموش شد و وقتی پام رو گذاشتم این طرف دیدم خالیه گذاشتم اون طرف دیدم این طرفم خالیه بعدشم با پدرم افتادیم کف جوب و موتور هم افتاد روی ما رفتیم زیر گل تا اینکه با مکافات زیاد از گل و لای دراومدیم و موتور که پر از گل شده بود رو هم آوردیم بیرون پدرم یه پس گردنی به من زد وگفت چرا بیخود میگی بلدم بلدم دیدی چیکار کردی . خلاصه موتور رو تند تند تمیز میکردم و هی نگاه میکردم ببینم پدرم چه حالی داره دیدم عصبانیتش کم شده تا اینکه خودش نشست و با عصبانیت گفت بشین تا بریم.
امروز 9 آذر 1398 است و من همراه پدرم که بر اثر انسداد روده و پارگی فتق بستری است هستم دو روز پیش بود که پدرم از درد به خود میپیچید با برادرم احمد آوردیمش پیش دکتر اسلامیان نوشت که سریع ببریدش بیمارستان و بستری کنید او رو بستری کردند و دکتر جراح حیدرزاده گفت بایست عمل بشه اما چون پدرم بیماری قلبی داشت تردید داشتند تا اینکه دکتر قلب دکتر جهانبخش رضایت داد برای عمل . ساعت 10 شب جمعه او رو عمل جراحی کردند و بعد از اینکه هوشیاری رو بدست آورد آوردن بخش ccu . الان هم درد زیادی داره و تا پنج روز هم نباید غذا بخوره و از سرم استفاده میکنه
درباره این سایت